اسم | کارگردان:لیلی رشیدی | سال 1396 | دستیارکارگردان، طراح صحنه
اسم | کارگردان:لیلی رشیدی | سال 1396 | دستیارکارگردان، طراح صحنه
بین خودمان باشد | کارگردان: آروند دشتآرای | طراح صحنه و طراح لباس
مردِ بالشی | کارگردان: محمد یعقوبی، آیدا کیخایی | سال 1395 | دستیار، طراح صحنه
باغ آلبالو | کارگردان:حسنمعجونی | سال 1392 | دستیارکارگردان، طراح صحنه
تن تن و قصر مونداس، کارگردان: آروند دشتآرای | سال 1391 | دستیارکارگردان، طراحی صحنه
میل انسان به حضور در آسمانها، بجز اساطیر و افسانهها، در آینهکاری سقفها و زیرگنبدها خودنمایی کرد. ایرانیان چنان عطشی به این حضور داشتند که با تکثیر خویش تا بینهایت در آینههای کوچک، زمین و خویش را تا بینهایت در آسمان بازتاباندند
انسان غربی جسم خویش را به فضا فرستاد و چشمانِ خویش را و از آنجا چیزی ندید جز خویشتن. زمین را نگریست و بیشک گریست، گریستنی در بیوزنی و خلأ خویش را دید در انزوا
دلتنگی من اما چنان بود که باید همۀ اینها را دربرمیگرفت. باید جسم را به فضا میفرستادم، خویش را جسم خویش را؛ چشمان خویش را و آینههایی به فضا میفرستادم تا بلکه چشمانِ آسمان در آنها خویش را نیز بنگرد؛ زمین را و انسان را نیز بنگرد و مرا. تا غم را و حزن عمیق را به چشم ببیند و به جان بچشد
این آپولوها اما نه جایگاهی بر ماه دارند و نه پایگاهی در خلأ. پای آنها بر زمین است و همچنان چشم بر فضا دارند و حزن عمیق انسان را با آینههایشان منعکس میکنند. ولی در خیال خویش، در جهانی نو، در آرمانشهری بیمکان، به چشمهای مخاطبانشان مینگرند و در خویش بازمیتابانند؛ همچون مونولیتی در ماه
Humans’ desire in being present in the heavens, apart from the myths and legends, has revealed itself in mirrored ceilings and domes. Iranian’s immense thirst for such presence made them reflect themselves and the earth endlessly in the heavens by multiplying themselves in tiny pieces of mirrors endlessly.
The western human sent his body and his eyes to the space and from up there he beheld nothing but himself. He beheld the earth and undoubtedly, his eyes filled with tears. Crying in weightlessness and emptiness. He found himself in isolation.
However, my heart was so heavy that needed to embrace all of these. I had to send my body to space. I had to send my own self, my body, my eyes, and the mirrors to the space, so the heavens’ eyes might behold itself in them. It might behold the earth, behold human and behold me. It might witness the sorrow, the deep melancholy, and feel it with its whole heart.
The Apollos neither have a place on the moon nor have a base in the emptiness. Their legs are stuck in the earth yet their eyes are fixed on the space reflecting humans’ deep melancholy with their mirrors. However, in their own imagination, in a new world, in a placeless utopia, they stare at the eyes of their audience and reflect it back to themselves; like a monolith on the moon.